ناگهان خانم اشراف زادهای که همیشه برایش لباس میدوختم ، امد کنارم و گفت :الهه جون می خوام همین الان اندازهٔ نامزدم رو بگیری و واسش بهترین لباس رو بدوزی. رفتم تو اتاق و بدون هیچ توجهی به چهرش اندازش رو گرفتم و بعد از تموم شدن کارام تمام وسایل هایم را جمع کردم و اماده رفتن شدم. همین که چرخیدم تا بروم ، بازویم را محکم گرفت و گفت : تو اینجا چیکار می کنی ؟ سرم را بالا گرفتم و وقتی دیدم که همون افسر رویا,زندگی,برای ...ادامه مطلب
دوباره دستم را گرفت و گفت:منم خوشحالم چون از تنهایی و یکرنگی درمیام و میتونم با تو خوش بگذرونم. همانند باز و بسته کردن چشم ، یک هفته به سرعت گذشت و من بیشتر و بیشتر به مردی که تا حالا نه دیده بودمش و نه درموردش شنیده بودم ، وابسته و یا به عبارت دیگر علاقمند شده بودم تا جایی که زندگی پس از بازگشت به , ...ادامه مطلب