زندگی برای عشق3

ساخت وبلاگ

امکانات وب

ناگهان خانم اشراف زادهای که همیشه برایش لباس میدوختم ، امد کنارم و گفت :الهه جون می خوام همین الان اندازهٔ نامزدم رو بگیری و واسش بهترین لباس رو بدوزی. رفتم تو اتاق و بدون هیچ توجهی به چهرش اندازش رو گرفتم و بعد از تموم شدن کارام تمام وسایل هایم را جمع کردم و اماده رفتن شدم. همین که چرخیدم تا بروم ، بازویم را محکم گرفت و گفت : تو اینجا چیکار می کنی ؟ سرم را بالا گرفتم و وقتی دیدم که همون افسر رویاهام هست ، تند تند و با بغض گفتم :اقا شما مگه نامزد دارین ؟پس اگه نامزد دارین چرا من رو به بازی گرفتین ؟( قطرات اشک به ارامی از چشمهایم سرازیر شدند) لبخندی ملیحی زد و بعد با دستان لطیفش اشکهایم را پاک کرد و گفت : تو چرا انقدر زود رنجی ؟باید اول بپرسی بعد گریه و زاری راه بندازی. هق هق کنان روی زمین نشستم و گفتم :پس موضوع چیه؟ همونطور که شونه هام رو ماساژ میداد گفت:من که بهت گفتم که من افسر و دوست مورداطمینان عالیجنابم. امروز هم بجای ایشون اومدم تا خیاطی که حالا تویی بیاد و اندازم رو بگیره تا واسه عالیجناب لباس بدوزه. بلند شد دستام رو گرفت و گفت:بیا بریم تو شهر دور بزنیم تا بتونیم پارچه خیلی فاخری برای عالیجناب بخریم. بعد از خریدن پارچه مناسب ، افسر من را به صرف شام دعوت کرد و من بدون هیچ درنگی سریعا قبول کردم. همانطور که مشغول غذا خوردن بودیم سنجاق سینه زیبا و گرانقیمتی به من داد و گفت:شنیدم که خیلی دوست داری عالیجناب رو ببینی. ایشون این سنجاق سینه رو به من دادند تا بدمش به تو. از خوشحالی داشتم بال در میاوردم باورم نمیشد که عالبجناب این سنجاق سینه رو بهم دادند.با خوشحالی زیاد برای تشکر بهش گفتم:از طرف من خیلی خیلی خیلی از عالیجناب تشکر کنید. لپامو محکم کشید و با خنده گفت:نیازی به تشکر کردن این چنینی نیست من خودم از طرف تو از ایشون تشکر می کنم . چند روز باهم عصر ها قرار می گذاشتیم و با هم خش میگذراندیم از تماشای نمایش عروسکی گرفته تا شرکت در مجالس قصه خوانی همه چیز به خوبی و خوشی می گذشت تا این که یک بعد از بالا بردن بالن ارزوها ، مردی او را به دزدی متهم کرد. هردویمان ترسیده بودیم تا این که با گفتن چیزی درون گوش یکی از افسر ها چیزی گفت و او را به راحتی اب خوردن ، ازاد کردند. موقع خداحافظی کردن بهم گفت:بهتره دیگه اینقدر نیام تو شهر. با اندوه ازش پرسیدم:پس کجا میتونم ببینمت ؟ دستانش را بر روی شانه هایم گذاشت و گفت:من همیشه تو قصرم هروقت او مدی قصر بگو با آرتین کار دارم تا منو بهت نشون بدن. لبخندی زد و از هم جدا شدیم.

«ادامه دارد »

3

+ نوشته شده در  شنبه هفدهم تیر ۱۳۹۶ساعت 9:53  توسط الهه  | 
زندگی برای عشق...
ما را در سایت زندگی برای عشق دنبال می کنید

برچسب : زندگی,برای, نویسنده : 22881 بازدید : 258 تاريخ : جمعه 3 شهريور 1396 ساعت: 6:03