زندگی برای عشق

ساخت وبلاگ

امکانات وب

دوباره دستم را گرفت و گفت:منم خوشحالم چون از تنهایی و یکرنگی درمیام و میتونم با تو خوش بگذرونم. همانند باز و بسته کردن چشم ، یک هفته به سرعت گذشت و من بیشتر و بیشتر به مردی که تا حالا نه دیده بودمش و نه درموردش شنیده بودم ، وابسته و یا به عبارت دیگر علاقمند شده بودم تا جایی که زندگی پس از بازگشت به کلبه حقیرانه ام بدون او برایم پوچ و تکراری و کسل کننده بود و همیشه در خیالم با او بودم و ارزو می کردم که او نیز به اندازهٔ من دلتنگم شده باشد. روزی از روزها در کتابخانه ، دوباره صورت زیبارویش را دیدم. البته در ابتدا متوجه حضورش نشدم اما بعد از اینکه امد به سمتم ، فهمیدم که قسمتی از رویایم به حقیقت پیوسته و دوباره او را ملاقات کردم. _چرا اینجا کتاب می خونی ؟ +چون اینجا بدون پول کتاب به کسی قرض نمیده که ببره خونه . –می خوای چندتا کتاب از کتابخونم واست بیارم که دیگه مجبور نشی به اینجور جاهای پر از شلوغی بیای؟ +مگه تو اشرافزاده ای چیزی هستی که کتابخونه داری؟ –اوه من فقط فرمانده نگهبانان قصرم که چون اعلیحضرت خیلی به من لطف دارن اجازه استفاده از کتابخونه شون رو دارم. چشمانم برقی زد و پرسیدم :یعنی کتاب هایی رو که اعلیحضرت خوندند رو من هم میتونم بخونم ؟ لپام رو کشید و جواب داد:البته اگه بخوای میتونی. +پس کی میاریشون ؟ –دو روز دیگه توی دست فروشی خوبه ؟ +اره بهتر از این نمیشه. از پنجره که به بیرون نگاه کردم متوجه تاریکی اسمان شدم پس خداحافظی کردم و به سمت خانه به راه افتادم. سرم را که به روی بالشت گذاشتم ، غرق در رویای شیرین، همراه با مرد رویهایم شدم. روز موعود فرا رسید و من با ظاهری اراسته و لباسی مناسب به رنگ بنفش منتظر شاهزاده رویاهایم بودم که ناگهان...

«ادامه دارد»

2

+ نوشته شده در  دوشنبه دوازدهم تیر ۱۳۹۶ساعت 7:13  توسط الهه  | 
زندگی برای عشق...
ما را در سایت زندگی برای عشق دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 22881 بازدید : 272 تاريخ : دوشنبه 12 تير 1396 ساعت: 10:01